خاطرات گل پسری
چون لبای نازت کوچیک بودن خوب نمیتونستی از سینه هام شیر بخوری و من هر دو شیر رو بهت میدادم تا سیر سیر بشی . از بس باباییت بهم چیزای مقوی و بزور میداد تا 18 روز بعد از تولدت هنوز هم شیر اغوز مونده بود پر چرب و مقوی ... برای همین با اینکه هشت ماهه به دنیا اومدی و کوچیک بودی خیلی زود وزن گرفتی ، خدا رو هزار مرتبه شكر.
پسر كوچولوی ما روز نهم نافش افتاد و دو ماه و نيمه بودى كه مرد شدى يعنى واضح تر بگم ختنه كردى . من و تو و مامانيم و پسر خاله من با هم رفتيم ، من حتى جرات نكردم از ماشين بيام پايين ، بابايی باهات اومد ولی وقتى خواستن عملو انجام بدن ، اونم اومد بيرون و خيلى ناراحت بود ، چون تحمل نداشت گريه هاى دردناك تورو بشنوه ، ولي الحمدالله اونجوريم كه فكرشو ميكرديم نبود ، خيلي زود خوب شدى مرد كوچك مامان
يادم نره كه بگم خاله خيلى به ما كمك كرد ، هيچ وقت نبايد زحماتش رو فراموش كنيم ، من واقعا دوسش دارم جون تك خواهرمه و تنها خاله توئه ...راستى اولين كسى كه تو رو ديد خاله عزيزت بود . اميدوارم روزى بتونيم جبران كنيم . خاله جون دوستداريم
خونواده من و همسرم هم خيلى به ما كمك كردن ... دست اونا هم درد نكنه
راستى زحمات مامانى من هم نبايد فراموش كنيم چون تو كوچيك بودى و من جرات سرشستنت رو نداشتم تا اوايل 5 ماهگی هميشه سرتو ميشست ... دستبوس زحماتت مادرم ، اميدوارم منم مثل تو مادرى كنم