مانیمانی، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه سن داره

مانی عشق مامان

خاطره ای به یاد ماندنی

1390/2/13 19:48
نویسنده : lidi
414 بازدید
اشتراک گذاری

تو بلوری،گل نازی،گل ناز،خنده کن کودک من،بنشین،مثل پروانه ی شاد،بر گل دامن من،کودکم،از تو جانم به تن است،جایت آغوش من است.


با تمام وجود مينويسم براي كودكى كه در تاريخ 20/4/2009 بود كه فهميديم اومده تو دل مامان و ما از همون موقع خوشبخت و خوشحالتر شديم  و تنها آرزویمان روزی دیدن روی ماه او بود وخداوند مهربان آن را براورده نمود و ما بالاخره پسرک زیبا و دوستداشتنیمان را در تاريخ 20/11/2011 دیديم . خوشكلكم برای تو خواهم نوشت تو که تمام شیرینی و شادی من در زندگیم شده اى . مانى جانم مینویسم با عشق برایت تا روزی که خودت بتوانی این نوشته ها را تکمیل کنی و مجموعه ای شود به نام داستان زندگیت و نظر نهایی را درمورد این متون بدهی. من نامش را گذاشته ام مانى عشق مامان . تو تمامش کن به عنوان گنجینه ای از خاطرات زندگی مانى .

 

پسر گلم اینو برات مینویسم .. که اگه من روزی نبودم تو قدر بابایی رو بدونی ... از همون روزی که فهمیدیم تو تو دل مامانی ، بابایی خیلی به منو تو میرسید از همه لحاظ میگم ... بابایی نذاشت هیچی از منو تو کم باشه از مراقبت بگیر و گردشو خوشحال نمودنمون و خلاصه همه و همه چی ... با اومدن تو من بیشتر عشق بابایی رو حس کردم ، چقدر مهربون و با محبته . خدا رو شکر واسه همسری به این خوبی و پدر نمونه ای واسه تو قلب

بهترین تصاویر در بهار بیست www.bahar22.com

خوب عزیزم تو در 35 هفته و یک روز به دنیا اومدی . قربونت برم ما هم دلتنگت بودیم ولی میذاشتی یکم وزن بگیری چشمکولی الحمدالله خیلی خوب بودی سالم و سرحال با وزن دو كيلو و هفتصد ... شب پنجشنبه بود و خاله هم پیش ما ،بعد از تماشای فیلمها رفتیم که بخوابیم ... خاله و بابایی خوابیدن من از همون موقع دردهام شروع شد تقریبا ساعت 12:30 بود ولی همونجوری تو جاهام ساکت موندم و هی تحمل کردم که دیگه شدت درد خیلی شد و ساعت 3:30 بابایی رو صدا زدم اونم خیلی استرس داشت ، چون هنوز به اومدنت مونده بود . منو بابایی و خاله همونموقع رفتیم بیمارستان ... اول به بیمارستان اهلی (شیلان )رفتیم و شانس بد من هیچ دکتری تا صبح اونجا نبود و به ما گفتن برید بیمارستان دولتی ، داشتم از ترس و درد میمردم .

وقتی اونجا رفتیم با چکاپ دکتر و گفتن به من برای رفتن به اتاق زایمان دردهام بيشتر شد ، چون برای زایمان طبیعی اصلا حاضر نبودم ... خداروشکر که تو هم زیاد عجله نکردی و ساعت 7 صبح دوباره به همون بیمارستان برگشتیم و تا انجام دادن ازمایشها و امدن دکتر بالاخره ساعت 10:45 دقیقه به اتاق زایمان رفتم و تو به سلامتی با عمل سزارین به دنیا اومدی . خیلی ناز و کوچولو بودی ... واقعا و از ته دل میگم که خیلی دوستت داریم

گل قشنگم زندگی روز به روز شیرینتر و در عین حال سخت تر و دشوارتر میشود امیدوارم که هر سال از زندگیت را که پشت سر میگذاری برای سال جدید زندگیت شوق و ذوق فراوانتری داشته باشی و من در این راه تا حد توانم کوتاهی نخواهم کرد و پا به پایت خواهم آمد . به امید روزی که همانطور که مادر شدن رو تجربه کردم مادر ماندن را هم تجربه کنم و مانى کوچک من مردی بزرگ شود...قلبقلبقلب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)