مانیمانی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

مانی عشق مامان

یه داستان زیبا تقدیم به مادران دنیا

1390/3/9 16:15
نویسنده : lidi
550 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.comاین هم یه داستان زیبا تقدیم به مادران دنیاniniweblog.com

 

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود  

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پختیک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟  به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟اون هیچ جوابی نداد....حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشتدلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برماونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...  از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن مناون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شووقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبرسرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالااون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد . یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسهولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم ،اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن  /ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا  ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفمآخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به توبرای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

                                                                    با همه عشق و علاقه من به تو

niniweblog.com

 

واقعا که چه بچه هایی پیدا میشن / امیدوارم که هیچ بچه ای دل مادر و پدرشو نشکونه / با حس خوب پدر یا مادر شدن اون موقع میفهمیم که بهترین واژه های دنیا هم برای پدر و مادر کمه

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

maryamooli
20 خرداد 90 19:42
vaseye khodam moteasefam ke gahi vaghta ba madaram bad raftar mikonam