مانیمانی، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه سن داره

مانی عشق مامان

واکسن 18 ماهگی

مانی کوچولوی ما هم 18 ماهه شد و ما خوشحالیم از این همه تغییرات در رشد جسمی و روحی پسرم!!! ( ماشاالله ) امروز صبح بابایی واسه سرکار کمی تاخیر کرد که بریم واکسن 18 ماهگیتو بزنیم . امروز نمیزاشتی وزنت و قدتو خوب بگیرن و بزور تونستم بگیرمت تا واکسن بزنی ... الحمدالله به خیر گذشت و  وزنت 11.3 و قدت 80 بود ، الهی فدات شم همه چی نورمال بود بعد اینکه واکسن زدیم اومدیم خونه و منم شربت مسکن بهت دادم و 2 ساعتی خوب بودی و خوابیدی گل پسره مامانی ... ولی بعد اینکه بیدار شدی نمیتونستی خوب راه بری و نشستی کلی هندونه خوردی و بعدش دیگه رو پای بابایی بودی و همش نق نق میکردی . فدات شم مامانی خیلی درد داره میدونم ولی این واکسن وا...
11 خرداد 1390

یه داستان زیبا تقدیم به مادران دنیا

این هم یه داستان زیبا تقدیم به مادران دنیا   مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود     اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره  خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟   به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن...
9 خرداد 1390

کودک وخدای بزرگ

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:   “ می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟   ” خداوند پاسخ داد: “ از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد : “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی...
29 ارديبهشت 1390

قلب من

وقتی به این فکر میکنم که 4 روز دیگه یکسال و نیمه میشی از یه طرف قند تو دلم آب میشه و خوشحالم که تو این مدت مادر بودن  و تجربه کردم  با همه شیرینی هاش و سختی هاش و با خنده های تو که باهشون خندیدم و گریه ها و درد هات که باهاشون سوختم ...   فقط یه مادر میتونه بفهمه که یکسال و نیم مادر بودن با وجود همه تلخی های ناخواسته چقدر میتونه شیرین باشه .  شهد زندگی من .. مانی خوشکلم , از تو ممنونم که منو مادر کردی ! عزیزتر از جانم اگه بدونی که چقدر دوست دارم ... شاید نشه حساب کرد دوست داشتنم نسبت به تو بی شماره ... تو واقعا برام پسر خوبی هستی ... وقتی با گفتن مه مه صدام میکنی سرتاسر وجودم پر میشه از عشق ...
29 ارديبهشت 1390