مانیمانی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

مانی عشق مامان

خاطرات گل پسری

چون لبای نازت کوچیک بودن خوب نمیتونستی از سینه هام شیر بخوری و من هر دو شیر رو بهت میدادم تا سیر سیر بشی . از بس باباییت بهم چیزای مقوی و بزور میداد تا 18 روز بعد از تولدت هنوز هم شیر اغوز مونده بود پر چرب و مقوی ... برای همین با اینکه هشت ماهه به دنیا اومدی و کوچیک بودی خیلی زود وزن گرفتی ، خدا رو هزار مرتبه شكر. پسر كوچولوی ما روز نهم نافش افتاد و دو ماه و نيمه بودى كه مرد شدى يعنى واضح تر بگم ختنه كردى . من و تو و مامانيم و پسر خاله من با هم رفتيم ، من حتى جرات نكردم از ماشين بيام پايين ، بابايی باهات اومد ولی وقتى خواستن عملو انجام بدن ، اونم اومد بيرون و خيلى ناراحت بود ، چون تحمل نداشت گريه هاى دردناك تورو بشنوه ، ...
13 ارديبهشت 1390

تنها مهربونم

می بوسمش.... می خندد گریه می کند ....... قلبم تکه تکه می شود می خندد ..... زندگی جاری می شود به چشمانش خیره می شوم ... دریای دلم پر از ماهی محبتش می شود عاشقانه می بوسمش .....شیرین می خندد احساسات مادری همان است که به من توان گذشت و فداکاری و نوع دوستی را می دهد احساسات مادری مرا از غم و غصه و تنهایی نجات می بخشد احساسات مادری به من کمک می کند تا مرضهای روحیم درمان شود و زخمهای کهنه ام مرهم یابد احساسات مادری به من کمک می کند تا فکر و ذهنم را از فکر و  خیال های بیهوده و پلید پاک کنم احساسات مادری زندگی را برایم شیرین وآرامش بخش کرده است و من این احساسات را م...
13 ارديبهشت 1390

عشق مامان

عزیز دل مامان الان دیر وقته و تو و بابایی خوابید . من تازه برات وبلاگ درست کردم ... نه اینکه نخوام بلکه تازه یاد گرفتم ... امیدوارم وبلاگت پر بشه از خاطره های خوب ... دوستت دارم ...
29 فروردين 1390